کتاب سنگچین اثر سعید بیابانکی
کُرد علی برف سنگین و سرد و خشم آلود مثل ببری نشسته است به کوه بی صدا مثل رد پای پلنگ کُرد علینقش بسته است به کوه رفته هیزم بیاورد سرشب کُرد علی مرد کوچ و کوهستان ناگهان برف ناگهان کولاک ناگهان باد ناگهان بوران مانده چشم انتظار هُرم تنور کنج مطبخ تغار سرد خمیر مرد آتش بیار کوهستان مانده در پنجه های برف اسیر خانه بی نان و روستا بی نان برف سنگین و راه بی برگشت برف سنجاق کرده است انگار دامن کوه را به دامن دشت چه شب سرد بی سرانجامی پهن کرده است رخت بر تن کوه کاشکی خون به پا کند فردا تیغ خورشیدی روی دامن کوه ... یخچال آب سرد یخچال آب سرد پر از یخ لم داده بود کنج خیابان ره می سپرد تشنه و خسته شاعر میان قحطی مضمون گویا رسیده بود به بن بست یخچال آب سرد به او داد یک کاسه ی طلایی و ...یک دست سرزد میان آینه ی آب یک صید دست و پا زده در خون یک کشتی نشسته به صحرا یک کشته ی فتاده به هامون گُل کرد یک تغزل خونین مثل عطش میان دو لب هاش آن کاسه طلایی ... یک دست شد آفتاب روشن شب هاش ره می سپرد تشنه تر از پیش شاعر میان نم نم باران یخچال آب سرد پر از یخ لم داده بود کنج خیابان... قایم موشک می رود تا که چشم بگذارد پشت کوه بلند شب خورشید می شمارد : دوازده ...یک ...دو گرم...آرام...زیر لب خورشید بچه های بزرگ روی زمین می شتابند زیر بارش ماه گرگ خورشید پشت کوه بلند من و تو پشت چینه ای کوتاه مرغکا : هر کدامتان یک سو می شمارد دوباره...دو...سه...چار پنج...شش...پلک می زند خورشید مات و مبهوت بر لب دیوار لب به لب پشت چینه می خندیم که تماشایمان کند خورشید یا که دزدانه چشم بگذارد یا که ریسوان کند خورشید! ذوب آهن ناگهان کارخانه سوت کشید طرحی از یک غروب محزون ریخت کارگرهای ناامیدش را مثل مشتی تفاله بیرون ریخت قژقژ چرخ دنده های نورد داشت آرام بند می آمد زنگ ها بی صدا و گوش به زنگ بوی شعری بلند می آمد آی شاعر که سوختی آرام روز و شب مثل سینه ی الوند عمر من نیز چون جوانی تو سوخت در اشتهای کوره بلند صبح شد از تمام برزن ها بوی گل بوی لاله می آمد عصر شد از همه خیابانها بوی حمل زباله می آمد ! آب تنی سایه ای زیر ساقه ی سنجد برکه را موذیانه می پایید ماه مست از شمیم وسوسه ای لب به لب های آب می سایید برکه از رنگ و بوی گل پر بود زیر باران سایه روشن ها روی سنگی لمیده بود آرام جامه ی نازکی تک و تنها ناگهان برگها تکان خوردند ماه پشت درخت چشم گذاشت شور افتاد در دل برکه شیشه ی شرم شب ترک برداشت این طرف برکه ای رها در موج غرق مهتاب بود و عطر چمین ان طرف سنگ سرد خواب آلود بستر ساکت دو پیراهن! کوه ها کو ه ها سر بلند و مغرورند دره ها سر به زیر و افتاده کوه ها تشنگان سرمستی دره ها جام های آماده دره ها گوش های یا مفتند کوه ها نعره های بی پایان «کوه ها با همند و تنهایند همچو ما با همان تنهایان» ساعت شنی ماسه ها دانه دانه می افتند زندگی نرم نرم می میرد شیشه ی نیمه خالی خش دار نم نمک رنگ مرگ می گیرد ماسه ها دانه دانه در شیشه اشک ها قطره قطه برگونه لب به لب های هم گذاشته اند روز و شب این دو جام وارونه مگر در دوست منتظر است سایه ها خواب دیده اند انگار کاش دستی مرا بچرخاند ماسه ها ته کشیده اند انگار ! انار اناری پرترک از شاخه افتاد سرشب بی صدا تو حوض خونه نفهمید و یهو پخش و پلا شد همه دار و ندارش دونه دونه تموم ماهیا تو حوض اون شب صدایی توی تاریکی شنیدن پریدن روی پاشیو نشستن اناری پر ترک رو آب دیدن اناری پر ترک تنهای تنها دلش صد تیکه شد تو اون سیاهی یهو اون ماهیای با محبت شدن بی رحم عین کوسه ماهی به جون اون انار افتادن و ...آخ نخوردن آب ها اصلا تکونی چی شد از اون انار تیکه پاره نه جونی موند نه دونی نه خونی ؟ اناره یادش اومد اون شبا رو که اون بالا بالا ها آشیون داشت برای ماهی یا لالایی می خوند لبی خندون دلی از غصه خون داشت دلش خون بود مبادا تو دل شب بیاد باد و رو آبا چین بیفته نمی دونس که تیکه تیکه می شه از اون بالا اگه پایین بیفته انار تیکه تیکه تازه فهمید که دست مهربونش بی نمک بود رفیقام کاشکی روزی بفهمن دل من اون انار پر ترک بود ...! کوچه آشتی کنان برج های طیل سیمانی محو کردند خانه هامان را کوچه های عریض طولانی دور کردند شانه هامان را خانه هایی که برکت نان داشت گرچه بی رنگ بود و خشتی بود خانه هایی پر از ترنج و انار میوه هایش همه بهشتی بود شانه هایی که تا به پا می خاست دست هایش به آسمان می خورد شانه هایی که در غم و شادی موج می شد تکان تکان می خورد خانه هایی که بوی مطبخ داشت بوی نان هم سحر گهان گاهی شانه هایی صبر وناآرام کوه های بلند وکوتاهی وسط کوچه مانده ام تنها بامن انگار خانه ها قهرند آی بن بست های تو در تو دوستانم کجای این شهرند ؟ از ته کوچه قهر می آید به گمانم زنی جوان باشد نام این کوچه کاش مثل قدیم کوچه ی آشتی کنان باشد...! بچه ی جوادیه در تونل شکسته ی شب این صدای کیست این سوت دردناک تمام قطارهاست گلدان سرد خالی ما پشت پنجره چشمان خاک خورده و چشم انتظار ماست ای بچه ی جوادیه بی تو در آسمان پنچر شدند چرخ تمام ستاره ها بیتی برای مرثیه مارا کمک نکرد از هم گسیختندهمه چارپاره ها این خنده نیست بغض ترک خورده ی من است در چارچوب چهره ی من نقش بسته است گلدان سرد خالی ما با هجوم باد افتاده است از لب ایوان شکسته است رنگین کمان شادی و غم!شاعر نجیب! تلفیق ناب بغض و تبسم سفر به خیر خط خورده است بر لب من خط خنده ها لبخند تکه تکه ی مردم سفر به خیر گرمابه لُنگ انداخت زیر پاهایم مرد گرمابه دار کیسه به دست برد از پله ها مرا پایین در حمام را به رویم بست! صبح جمعه چقدر می چسبید سیرت و صورتی صفا دادن مثل ماهی در آمدن از تُنگ توی حوض بلور افتادن شوخ چشمانه برد شوخ از من کنج گرمابه مرد حمامی روی دیوار مات من شده بود شاه با چشمهای بادامی همه سو چشماهاش می چرخید توی آینه های زنگاری سقف آینه کاری حمام باغ بادام بود انگاری! تیغ برداشت تا صفا بدهد صورتم را گرد غربت داشت تیغ لغزید و مرد حمامی گل سرخی به گونه هایم کاشت در میان بخارها می شد از لب زخمی انار نوشت یا که آرام رفت و بر دیوار شعر سرخی به یادگار نوشت آن طرف در میان کاشی ها شاه با چشم های تلخ اسیر این طرف در میان آینه ها سایه ی زخمی امیر کبیر... هوالباقی تیرای چراغ برق شهر ما روشنایی را شبا دار می زنن با یه مشت آگهی هفته و سال روز و شب مرگ و دارن جار می زنن سه روز از رفتن مادرم گذشت هفت رز از پر زدن برادرم چهل روز از دود شدن همسایه مون یک سال از مجلس ختم پدرم شمعای سقاخونه دود شدن اسمی از سقا نمونده ساقی نمونده باد زد و آگهی یا رو پاره کرد رو دیوار غیر هوالباقی نموند با دو قطره خون یه شب سرخ کنین روزای سیاه تقویم منو با شمام آی دیوارا جار بزنین یه روزم مجلس ترحیم منو! پرواز اصفهان مشهد چمدان خسته سنگین اند سالن انتظار سنگین تر مثل دیشب نگاه ها ابری است پشت شیشه پرنده ها پرپر چشمه ای اشک و شر در چشمم کاسه ای آب و دانه در دستم با چه شوقی به قصد دیدن تو بار و بندیل خویش را بستم ای عزیزی که بچه آهوها می گذارند سربه زانویت چه کنم با نیاز این همه نذر من محروم مانده از کویت گیرم امشب برای اهل محل ابرها را بهانه آوردم من نالایق زیارت تو با چه رویی به خانه برگردم؟ پادگان سیم های خاردار و زهر آلود آسما ابر پوش و بارانی استوار ایستاده ام در باد مثل این برجک نگهبانی دور تا دور من فقط صحراست بی علف بی شکار بی پرواز آه، می ترسم و دلم خالی است مثل یک پادگان بی سرباز ایستش می دهم نمی شنود باد، این پاس بخش شب بیدار می دوم داد می زنم که بایست! می گریزد ز روزن دیوار آی سربازهای خواب آلود خسته از هُرم یک عرق ریزان باد آمد چقدر می خوابید برگ ها برگ های آویزان... تخت جمشید برستون های ساکت سنگی شعله ور مانده خیمه ی خورشید با غروری سترگ شاهانه می روم پله پله تا جمشید می روم نرم و ساکت و سنگین زیر پا فرش سایه ها کشدار ایستاده است لشکری سنگی نیزه در دست نقش بر دیوار گنجی از یاد رفته را ماند این سرای مجلل عریان مانده تاریخ راز مرده ی من دردل این تمدن ویران نیمه ی شب که خیمه ی خورشید می نشیند به کوه خاکستر قصر خواب مرا می آشوبند کورش و داریوش و اسکندر... گنج باد با انگشت هایش باز کرد نرم نرمک دکمه های پرده را در اتاق کوچکم آهسته ریخت قسمتی از یک شب دم کرده را باد-این ویرانه گرد کهنه کار- گجی از ویرانه ای دزدیده بود از هراس دزدهای نیمه شب گنج را در مخملی پیچیده بود ناگهان برخاستم آرام و نرم باز کردم گنج مخمل پوش را کوهی از نور و طلا پوشانده بود گردآن اسفنج مخمل پوش را سایبان پیکر اسفنجی اش نور بود و سکه بود و تور بود کاش امشب نیز چون شب های پیش سایه اش از سرزمینم دور بود می تراشیدم تن آن کوه را مثل یک پیکر تراش چیره دست باد هم با پلک های پنجره راه را بر آسمان تیره بست رخوت آلوده ای پرکرده بود آن اتاق کوچک دم کرده را دکمه های پرده کم کم باز شد باد برد آن گنج باد آورده را! کوه کوه آهسته گام بر می داشت پیکرآفتاب بر دوشش مثل آتشفشان خاموشی کوه بود و غرور خاموشش کوه می رفت و پا به پایش نیز کاروان کاروان غم و اندوه کوه می رفت و برزمین می ماند یک دماوند ماتم و اندوه وقت آن بود تا در آن شب سرد خاک مهمان آفتاب شود وقت آن بود سقف سنگی شب خم شود بشکند خراب شود کوه با آفتاب نیمه شبش سینه ی خاک را چراغان کرد دور از آن چشمان نامحرم عشق را زیر خاک پنهان کرد ماه از کوه چهره می دزدید تاب آن دشت گریه پوش نداشت کوه سنگین و خسته بر می گشت آفتابی به روی دوش نداشت کوه میرفت و پشت نخلستان با دلی داغدار گم می شد کوه می رفت و خانه ی خورشید در مهی از غبارگم می شد ... زیارت قندیل و شمعدان و کبوتر آینه و بلور و کبوتر تا چشم کار می کند اینجا جمعیت است و نور و کبوتر امشب کبوتر دلتنگم مهمان آشیانه ی آقاست امشب تنم نشسته در آشوب گویی نقاره خانه ی آقاست آقا!بگیر دست دلم را از پشت آن ضریح طلائی چشم انتظار مرهم سبزی است این زخم زخم کرب و بلائی امشب حرم چقدر شلوغ است بوی اذان رها شده در باد مثل همیشه می شکند تلخ بغضی کنار پنجره پولاد... ساعت پج ساعت یک : حیاط خلوت و گرم زندگی روی بند آویزان بوی پیرهن پدر دلتنگ خسته از هُرم یک عرق ریزان ساعت دو:حیاط سرد و شلغ دل میان اتاق در تب و تاب ساعت سه: حیاط بر لب بام زندگی روی بند مویه کنان ساعت چار : چادری تنها روی بند لباس سرگردان بوی کافور بود و خاکستان ترمه بود و گلاب بود و ترنج ساعت تلخ حافظ و قرآن عصر جمعه درست ساعت پنج زنده رود آب شد برف زردکوه سپید تکه یخ ها به گریه افتادند تکه یخ ها چه سر به زیر و صبور جای خود را به چشمه ها دادند چشمه ها آمدند پایین تر دامن کوهسار را شستند بین آن راه های پیچا یچ کم کمک راه خود راجستند نرم نرمک در آسمان پیچید بوی سرسبزی علفزاران چشمه ها ضرب در هزار شدند متولد شدند جوباران جویباران به دامن صحرا رشته در رشته تار و پود شدند دست در دست یکدگر دادند عهد بستند و زنده رود شدند ما همان چشمه های کم آبیم زندگی جمع دوستانه ی ماست ما اگر ضرب در هزار شویم ماندگاریم و جای ما دریاست. ایستگاه بعدی آشنا بود لهجه اش اما چهره اش را غریب می دیدم چپقش را به م تعارف کرد گفت :«دودی بگیر»خندیدم! پیرمرد از محله ای گمنام ساکن کوچه قدیمی بود پیرمرد از تبار خوبی ها مثل باران شب صمیمی بود داغ بود و صمیمی و ساده مثل احوال پرسی گرمی اتوبوس از حرارت سخنش داغ شد مثل کرسی گرمی درس یکرنگی و صداقت را خواندم از خاطرات شیرینش خط به خط شعر رنج پیدا بود روی پیشانی پر از چینش کاش این مرد در سفرها نیز با من خسته هم سفر می شد بیشتر تا ببینمش ای کاش این خیابان دراز تر می شد ولی افسوس پیرمرد غریب مقصدش ایستگاه بعدی بود حرفهایش به روشنایی آب تازه چون این دوبیت سعدی بود : «طاقت سر بریدنم باشد وز حبیبم سربریدن نیست ما خود افتادگان مسکینیم حاجت تیغ بر کشیددن نیسیت» لحظه ای بعد آن همه خوبی رفت و قلبم گرفت جایش را رفت و در گوش خویش حس کردم نرمی تِک تِک عصایش را مثل گلدان پر طروات عشق سینه اش غرق در شکفتن باد قامت او به استواری کوه چپقش تا همیشه رشن باد! جنگل شب چو گربه ای سیاه و مخملی روی بام کلبه ام نشسته است باز این سیاه ای همیشگی چشم های خویش را نبسته است سایه ای به شیشه پنجه می کشد سایه همان سیاه ترسناک سایه ای که میخ می کند مرا زیر این شکنجه گاه ترسناک پشت شیشه می رسد به گوش من های و هوی مردهای جنگلی میخ می شود به چشم مردها چشم های آن سیاه مخملی مردها!منم همان که مدتی است کلبه ام اسیر دست سایه هاست مردها!کسی به من نگفته است آشیانه ستاره ها کجاست مردها! منم که کلبه ای سیاه حبس کرده بی قراری مرا سقف این شکنجه گاه از براست شعرهای یادگاری مرا مردها!منم که روی دفترم قیر شب همیشه چکه می کند پخش می شود به روی واژه ها عشق را هزار تکه می کند جنگل از صدای مردها پُر است مردها چه پرخروش می روند پشت شیشه را نگاه می کنم : سایه ها تبر به دوش می روند! فصل پنجم آمدی از دور دست انتظار آمدی با چشم هایی شبنمی با حریر اشک هایم دوختم بر تنت پیراهنی ابریشمی آمدی در کوچه باغ خاطرات نغمه ی باران طنین انداز شد بعد عمری خشک ماندن در کویر چشمهایم رو به دریا باز شد آمدی از دور و شوق دیددنت خنده را با گریه ها آمیخته باز هم این اشک شوق الود من آبروی بغض ما را ریخته ابرها از سمت شب باز آمدند فصل پنجم فصل باران سالی است امشب اما در میان سروها جای روح سبز پوشان خالی است. روز انتقام بعد از تو ای رفییق کدامین دوست بعد از تو ای رفییق کدامین دست اگشت های لاغر و سردم را اینجا به سنگ ها گره خواهد بست ؟ پیوند داده رشته ای از غربت دستان مهربان تورا با من ای دوست می روی و نمی دانی یک روح سرکشیم و دو پیراهن بعد از تو دست های غربیم را دیگر کسی ادامه نخواهد داد از کوچه های ساکت مرداویج تا کوچه های وحشی مفت آباد دیگر کسی به فکر شکستن نیست اینجا شب است و غربت و خاموشی مثل تمام خاطره ها بسپار زاینده رود را به فراموشی ای در میان این همه دور از خویش زیباتر از سلام خداحافظ ای تیغ بی نیام سراپاخشم تا روز انتقام خداحافظ! دو ماهی روی شنای لب ساحل افتاده بودن دو تا ماهی بالا و پایین می پریدن مثل دوتاکفترچاهی پولکاشو پرپرو خونی مثل دوتاغنچه ی صدبرگ یک دونفس زندگی تلخ یک دوقدم فاصله تا مرگ یک باره یک موج پریشون مشتی صدف ریخت روی شن ها زندگی پاشید روی ساحل ماهی یا رو برد توی دریا اودو تا ماهی توی دریا زنده شدن عین دوکفتر این یکیشون اومد از این سو اون یکیشون رفت ازاون ور اون دوتاماهی یکیشون تو اون دوتاماهی یکیشون من زندگی مون عین جدایی مردنمون عین رسیدن! شاعر اتاق خلوت شاعر پرکاغذ پر مضمون پنجره ش همیشه بازه روبه شاخه های زیتون تو کتابخونه ش لمیده ن یه عالم کتاب کهنه می کنن خراب و مستت عینهو شراب کهنه یه طرف صائب و بیدل می خونن ترانه ی غم یه طرف حافظ و قرآن سرشون روشونه ی هم این طرف حکیم گنج اون طرف حکیم طوسه گمونم دوباره رستم توی کار اشکبوسه مضموناش خیلی بزرگن اتاقش کوچیکه اما روز و شب نشسته ساکت می نویسه از غم ما از غمای روزگار و از غم نداری یامون تا شاید بمونه اسمش توی یادگاری یامون توی آتیش نداری اگه عمری سوخته باشه من که یادم نمی یاد اون شعرشو فروخته باشه ای که تو خلوت صاف می بینی شبا خدا رو تو رو جون هرچه مضمون برسون سلام ما رو ... فصل دوم : کندو از چشم هایت می روم آهو بچینم یا نه چراغستانی از جادو بچینم باید پی تکرار تو تا بی نهایت آیینه ها را با تو رو در رو بچینم فانوس های روشن دلتنگی ام را تا کی در این دالان تو در تو بچینیم؟ یا کوزه های تشنه کامم را شبانه پر می کنم پنهان و در پستو بچینم کی می رسی ازراه ای خورشید ای پیر کز دست تو کشکول ها یاهو بچینم کی می رسی تا من هزاران گوشه آواز از مسجد آدینه تا خواجو بچینم لب های شور من به هم می چسبد آرام گر بوسه ای شیرین از آن کندو بچینم یک شب در این دالان قدم بگذار تا من یک عمر نرگس بو کنم شب بو بچینم امشب مهیا کن شراب و شعر حافظ تا سفره ای رنگی برای او بچینم انار بوسیدمت لب و دهنم بوی گل گرفت بوئیدمت تمام تنم بیگل گرفت گل های سرخ چارقدت را تکاندی و گل های خشک پیرهنم بوی گل گرفت با عطر واژه ها به سراغ من آمدی شعرم ترانه ام سخنم بوی گل گرفت تا آمدی به میمت بوی زلف تو در باغ یاس و یاسمنم بوی گل گرفت ای امتزاج شادی و غم در کنار تو خندیدنم گریستنم بوی گل گرفت گرد از کتابخانه ی من بر گرفتی و تاریخ مرده و کهنم بوی گل گرفت خون تو دانه دانه شبیه گل انار پاشید برشب و وطنم بوی گل گرفت نقال ای نم نم باران چه خبر آن سوی پرچین ای مزرعه ی گندم و صحرای پر از چین اینجا همه لب تشنه ی یک جرعه بهارند ای باد بهاری چه خبر از ده پایین ای شعر ز ما بگذر و بگذار که امشب لختی سر راحت بگذاریم به بالین تا مثل غزل فاش شوم بر در و دیوار ای کاش که صد تکه شوی ای دل خونین بر جامه ی من بوی تو جا مانده از آن شب عمری است که می ترسم از این باد خبر چین هرروز هوالباقی و باقی همه دیوار نفرین به تو ای کوچه ی نفرین شده نفرین هان کیست که می آید وشهنامه و یاهو انداخته برشانه و جا داده به خورجین این مرد که کشکولش سرشار ترانه است این مرد که آورده هزاران گل آمی شاید که ببارند بر این کوچه ملائک شاید بگریزند از این خانه شیاطین نقال نشسته است کناری و سیاوش آرام فرو می چکد از پرده ی چرمین ... صبح فردا کیست که این آوای کوهستانی داوود با او هرم صدها دشت با او لطف صدها رد با ا نیزه نیزه زخم با او کاسه کاسه داغ با من چشمه چشمه اشک با م خیمه خیمه دود با او ای نسیم آهسته پا بگذار سوی خیمه گاهش گوش کن انگار نجوا می کند معبود با او هر که امشب تشنگی را یک سحر طاقت بیارد می گذارد پا به یک دریای نامحدود با او همرهان بار سفر بربسته اند انگار و تنها تشنگی مانده است در این ظهر قیراندود با او مرگ عمری پا به پایش رفت سرگردان و خسته تا که زیر سایه ی شمشیر ها آسود با او از چه ای غم قصه ی تنهایی اش را می نگاری او که صها کهکشان داغ مکرر بود او صبح فردا کهساران شاهد میلا او بند سرخی هفتاد و یک خرشید خون آلد با او محشر از مرمر حسرت تراشیدند ما را عمری نشستند و پرسیدند ما را ما خشت هایی خام بر دیار بودیم ا دستان آئینه نامیدند ما را بدمستشان کردیم و چون ته مانده ی جام بر سینه ی دیار پاشیدند ما را ما را به خاک تیره افکندند چ گل با آنکه بوییدند و بوسیدند ما را پنها و بی آزار گرم بوسه بودیم از روزن دیوار ها دیدند مارا دیدند و چون آئینه ای زنگار بسته بر سنگ های سرد کوبیدند ما را ذلت ببین کز بین صدها بام کفتر گفتارها مارا پسندیدند ما را محشر شد و پا در میانی کرد مستی بردند و سنجیدند و بخشیدند ما را خاکستان دشنه از دوست در کمر دارم من که داغ تو بر جگر دارم پس پشت غرور مجروحم خده از گریه تلخ تر دارم دیده ای ملتمس به خاکستان دیده ای منتظر به در دارم چرخ ای چرخ این چه باری بود به گمانت که من کمر دارم؟ من که آتش نشسته بر جگرم چه نیازی به چشم تر دارم آه آئینه ی شکسته ی من از زمینت چگونه بردارم؟ نامه شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم زهمدلان سفر کرده ام سراغ بگیرم به کوچه کچه ی زلف تو نامه ها بنویسم دعا و شکوه به هم تاب خورد و من متحیر «کدام را ننویسم کدام را بنویسم» هر آنچه را که نوشتم مچاله کردم و گفتم قلم دوباره بگیرم از ابتدا بنویسم دوقطره خون ز لبت در دوات تشنه ام افتاد که من به یاد شهیدان کربلا بنویسم صدای پای قلم را شنید کاغذ و گفتم : قلم به لیقه گذارم که بی صدا بنویسم.... الوند دف دف زنان بیا به شبستان من برقص هو هو کنان بچرخ و به ایوان من برقص چون گرد باد پای بکب و به پای خیز چرخان میان بهت بیابان من برقص دست از میان باغچه ی م بر آر و نیلوفرانه بر لب ایوان م برقص گیس رها کن ای شب پیچیده زیر ماه لختی ای آبشار پریشان من برقص ای مستی همیشه به مینای من بچرخ ای تلخی مدام به فنجان من برقص عریان شو ای جهنم ناب ای گناه محض آتش بزن به خرمن ایمان م برقص الوند من نشسته و خاموش تا به چند برخیز ای غرور فروزان من برقص تاریخ از شرم گونه هاش گل انداخت آب شد بکباره تنگ نیمه پری ازشراب شد یک عمر پشت پرده ی صندوقخانه ماند گل بود و بس که پرده نشین شد گلاب شد در حافظیه ر عرق سترن چکید با بوی زلف خاجه در آمیخ ناب شد یک بوسه نذر حافظ پشمینه پش کرد با شاعرران روی زمین بی حساب شد لختی میان مرگ و تولد درنگ کرد می خواست تا سحر بشماردشهاب شد در کارگاه کوزه گران منتظرنشست کشکولی از خیال و سوال جواب شد خد را به آب و آتش زد شاید از قضا روزی برای شعر شدن انتخاب شد پرزد شبی و خیمه بر افراخت ر سیلک کاشان شد و گلیم شد و شعر ناب شد می خواست از امیر بگوید که ناگهان «بنیاد صبر و خانه ی طاقت خراب شد» چرخی به چارباغ زد و برگ برگ برگ در گنجه های کهنه فروشان کتاب شد تاریخ راز مرده ی من شد به خون نشست آیینه ای به گستره ی آفتاب شد جاده جاده مانده است و من و این سر باقی مانده رمقی نیست در این پیکر باقی مانده نخل ها بی سر شط از گل و باران خالی هیچ کس نیست در این سنگرباقی مانده تیی آن آتش سوزنده ی خاموش شده منم این سردی خاکسترباقی مانده گرچه دست و دل و چشمم همه آوارشده است باز شرمنده ام ازاین سر باقی مانده رز و شب گرم عزاداری شب بوهاییم من و این باغچه ی پرپر باقی مانده شعر طولانی فریاد تو کوتاه شده است در همین اسب و همین خنجر باقی مانده پیشکش بادبه یک رنگی ات پاک ترین آخرین بیت در این دفتر باقی مانده تا ابد مردترین باش علمدار بمان با توام ای یل نام آور باقی مانده طرح چشم تو بستر آرامش بیماران است نگهت گرمی بازارگنهکاران است دل در چاه غم افتاده و سرگشته ی ماست که چنین ملعبه ی دست خریداران است کیست این گونه سر آسیمه به در می کوبد تویی ای دوست پس پنجره یا باران است آی ای جنگل افرا به خود این گونه مبال شیشه ی عمر تو در دست تبرداران است زندگی قسمت خاران و خسان است دریغ مرگ هم تا به ابد سهم سپیداران است من و تو یادته به هم رسیدیم توی دالون من و تو عاشق هم شدیم اون لحظه چه آسون من و تو یادته پر کشیدیم عین دو تا کفتر جلد تو دل آسمونا مست و غزلخون من وتو تا تموم تنمون رنگ یه رنگی بگیره چترا رو بستیم و رفتیم زیر بارون من و تو تا که حل شد تو چشای قهوه ایت چشمای من خونه کردیم ته آرامش فنجون من و تو دس به دس هم دادیم عین دو تا پیچک ناز تا بشیم سایبون باغچه و ایوون من و تو دس به دس هم دادن بزرگترا توی محل تا بمیریم و بشیم لیلی و مجنون من و تو بوی آبادی می دادیم همه جا اما حالا شدیم عین دو تا آبادی ویرون من وتو پرموجیم پر آشوب پرخواهش پر خواب دو تا ساحل دوتا دریای پریشون من وتو تا بشیم بدتر و رسواتر و عاشق تر از این بیا امشب بذاریم سربه بیابون من وتو طرح منم که چشم به راهم به بوی پیرهنی «ندانمت که چه گویم تو هردوچشم منی» عجب مکن که نمازم هزار تکه شده است زده است تیشه به قدقامتم تراش تنی شراب کهنه به جامم بریز ای ساقی که ریشه کرده به جان و تنم غم کهنی نمی برند از آیینه ام غبار ملال نه سرو انجمن آرایی و نه انجمنی نه سنگچین تنم را شرار شعله وری نه آسمان دلم را شهاب شب شکنی چه زنده های کمی مرده های بسیاری مسافری برساند خبر به گور کنی هلا چکامه سرایان دهن فرو بندید مگر که خواجه بخواند بر ایمان دهنی : «از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت عجب که بوی گلی هست و رنگ یاسمنی» حد عمری خطاب کردند ناخورده مست ما را آویختند چون تاک از داربست ما را آیینه وار بودیم همراز سینه صافان آن آهنین دل آمد در هم شکست ما را دل بسته ی شرار آن آتشین نگاهیم بگذار تابنامند آتش پرست ما را دزدانه تا کی و چند این پرده را برانداز بگذار تا ببینند ساغربه دست ما را بی حد زدند ما را از حد گذشته بودیم شادیم از آنکه دیدند هشیار و مست مارا! زینب(س) شبی دراز شبی خالی از سپیده منم طلوع تلخغروبی به خوت تپیده منم پی نظاره ات ای یوسف سراپا حسن کسی که دست و دل از خویشتن بریده منم کر است عالم و من عاجز از سخن گفتن خیال می کنم آن گنگ خواب دیده منم کسی که از همه سو زخم تیغ دیده تویی کسی که ازهمه زخم زبان شنیده منم خوشا به حال تو ای سرو رسته برسرنی نگاه کن منم این بید قد خمیده ...منم فتاده آتش غم بر دوازده بندم غزل تویی و سرآغاز این قصیده منم اگر به کوره ی داغ تو سوختم خوش باش غمت مبادکه شمشیر آبدیده منم کلاغ پر خوشاچو باغچه از بوی یاس سررفتن خوشاترانه شدن بی صدا سفر رفتن سری تکان بده بالی لبی دمی دستی چراکه شرط ادب نیست بی خبر رفتن! چقدر خاطره مانده به سینه ی دیوار خوشا چو تیغ به مهمانی خطر رفتن زمین هر آینه تیر و هوا هر آینه تار خوشا به پای دویدن خوشا به سر رفتن در این بسیط درن دشت چون سپیداران خوشا در اوج به پا بوسی تبر رفتن به جرم هم قدمی با صف کبوترها خوشا به حاک نشستن کلاغ پر رفتن! برو برو دل ناپخته ام که کار تو نیست به بزم می سرشب آمدن سحر رفتن نه کار طبع من است این که کار چشم شماست پی شکار مضامین تازه تر رفتن. تودریای من بودی... می میرد این دریای ناآرام آرام خاموش تنها بی صدا آرام آرام من زنده رودم باتلاق گاو خونی از دور می خواند مرا آرام آرام چون عکس قرص ماه یک شب ته نشین شد در برکه ی جانم خدا آرام آرام ای موج ها از تشنگی یک فوج ماهی مردند روی ماسه ها آرام آرام دریا عزادار است جاشوها بکوبید برسنج و دمام عزا آرام آرام دریای نا آرام من آغوش واکن تا جان دهد این رد و نا آرام آرام کویر مرا به باغ پر از کوکب کویر ببر به دست بوسی آن سرو سر به زیر ببر دلا به خاطر فرق شکسته ی دل او زخنده خنده ی من کاسه کاسه شیر ببر نوید آمدن سارهای زخمی را خبر برای سپیدارهای پیر ببر برای پنجره ها بویی از بهار بیار برای قافله ها ابری از حریر ببر هزار قافله دل عاشقانه در راه است کمی بخند و از این کاروان اسیر ببر زبان تلخ شهیدان بی مزار منم ابوذرانه مرا جانب امیر ببر دل صغیر مرا سفره های خالی را به میهمانی آن سید کبیرببر بهار خانم سلام ! خوش اومدی صفا آوردی این همه عطرواز کجا آوردی حاشیه ی دامن چین چینت گل سر می ره از زنبیل و خورجینت گل چه چارقد رنگ و وارنگی داری دامن سرسبز و قشنگی داری مگه قرار نبود که برنگردی حداقل ما رو خبر می کردی همین دیشب برفا رو پارو کردیم دالونو صبحی آب و جارو کردیم توکه هزار تا کشته مرده داری سربه سر گلا چرا می ذاری! یه کم بتاب به غنچه های قالی آهای آهای خورشید پرتقالی بهارخانم خوش اومدی به خونه بی تو صفا نداره آشیونه بهارخانم قربون اسم نازت قربون پاکی چادر نمازت جواب سلام غنچه ها یادت رفت بهار خانوم عیدی ما یادت رفت! قیصر پنداشتم که باغ گلی پرپر است او دیدم که نه برادر من قیصر است او هرکوچه باغ را که سرک می کشم هنوز می بینم از تمام درختان سراست او دیروز اگر برای شما شعر تر سرود امروز هم بهانه ی چشم تر است او یک عمر آبروی چمن بوده این درخت امروز اگر خزان زده و لاغر است او در خاک می تپد دل گرمش به یاد ما چون آتش نهفته به خاکستر است او او را به آسمان بسپارید و بگذرید مثل کبو تران حرم پرپر است او گاهی زلال و نرم گهی تند و گاه تیز تلفیق آب و آیینه و خنجر است او ارام آرمیده در این حجم ترمه پوش شاید به فکر یک غزل دیگر است او ...
+ نوشته شده در جمعه ۱۳۹۱/۰۲/۰۱ ساعت 22:7 توسط احسان
|
یک درخت هر چقدر هم که بزرگ باشد با یک دانه آغاز می شود ، طولانی ترین شعر ها با اولین قدم .