و هيچ كس نمي دانست كه نام آن كبوتر غمگين كز قلب ها گريخته، ايمان است.
آن گاه
خورشيد سرد شد
و بركت از زمين ها رفت
وسبزه ها به صحراها خشكيدند
و ماهيان به درياها خشكيدند
و خاك مردگانش را زان پس به خود نپذيرفت
شب در تمام پنجره هاي پريده رنگ
مانند يك تصور مشكوك
پيوسته درتراكم و طغيان بود
و راهها ادامه خود را
در تيرگي رها كردند
ديگر كسي به عشق نينديشيد
ديگر كسي به فتح نينديشيد
و هيچ كس
ديگر به هيچ چيز نينديشيد
در غارهاي تنهايي
بيهودگي به دنيا آمد
خون بوي بنگ و افيون مي داد
مرداب هاي الكل
با آن بخارهاي گس مسموم
انبوه بي تحرك روشنفكران را
به ژرفناي خويش كشيدند
و موش هاي موذي
اوراق زرنگار كتب را
در گنجه هاي كهنه جويدند
خورشيد مرده بود
خورشيد مرده بود و فردا
در ذهن كودكان مفهوم گنگ گمشده اي داشت
آنها غرابت اين لفظ كهنه را
در مشق هاي خود
با لكه هاي درشت سياهي
تصوير مي نمودند
بيچاره مردم
دل مرده و تكيده و مبهوت
در زير بار شوم جسدهاشان
از غربتي به غربت ديگر مي رفتند
و ميل دردناك جنايت
در دست هايشان متورم مي شد
آنها غريق وحشت خود بودند
و حس ترسناك گنه كاري
ارواح كور و كودنشان را مفلوج كرده بود
شايد هنوز هم
در پشت چشم هاي له شده ، در عمق انجماد
يك چيز نيمه زنده ي مغشوش
بر جاي مانده بود
كه در تلاش بي رمقش مي خواست
باور كند صداقت آواز آب را
شايد
شايد ولي چه خالي بي پاياني
خورشيد مرده بود
و هيچ كس نمي دانست
كه نام آن كبوتر غمگين
كز قلب ها گريخته، ايمان است.
( فروغ فرخزاد)
خورشيد سرد شد
و بركت از زمين ها رفت
وسبزه ها به صحراها خشكيدند
و ماهيان به درياها خشكيدند
و خاك مردگانش را زان پس به خود نپذيرفت
شب در تمام پنجره هاي پريده رنگ
مانند يك تصور مشكوك
پيوسته درتراكم و طغيان بود
و راهها ادامه خود را
در تيرگي رها كردند
ديگر كسي به عشق نينديشيد
ديگر كسي به فتح نينديشيد
و هيچ كس
ديگر به هيچ چيز نينديشيد
در غارهاي تنهايي
بيهودگي به دنيا آمد
خون بوي بنگ و افيون مي داد
مرداب هاي الكل
با آن بخارهاي گس مسموم
انبوه بي تحرك روشنفكران را
به ژرفناي خويش كشيدند
و موش هاي موذي
اوراق زرنگار كتب را
در گنجه هاي كهنه جويدند
خورشيد مرده بود
خورشيد مرده بود و فردا
در ذهن كودكان مفهوم گنگ گمشده اي داشت
آنها غرابت اين لفظ كهنه را
در مشق هاي خود
با لكه هاي درشت سياهي
تصوير مي نمودند
بيچاره مردم
دل مرده و تكيده و مبهوت
در زير بار شوم جسدهاشان
از غربتي به غربت ديگر مي رفتند
و ميل دردناك جنايت
در دست هايشان متورم مي شد
آنها غريق وحشت خود بودند
و حس ترسناك گنه كاري
ارواح كور و كودنشان را مفلوج كرده بود
شايد هنوز هم
در پشت چشم هاي له شده ، در عمق انجماد
يك چيز نيمه زنده ي مغشوش
بر جاي مانده بود
كه در تلاش بي رمقش مي خواست
باور كند صداقت آواز آب را
شايد
شايد ولي چه خالي بي پاياني
خورشيد مرده بود
و هيچ كس نمي دانست
كه نام آن كبوتر غمگين
كز قلب ها گريخته، ايمان است.
( فروغ فرخزاد)
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۶/۰۲/۰۴ ساعت 11:16 توسط احسان
|