تا کور شود هر آن که نتواند ديد!

 

يکي بود يکي نبود . يک لاک پشت و دو مرغابي با هم توي آب شنا مي کردند . عده اي از مرغابي ها هم پرواز مي کردند . لاک پشت بيشتر توي خشکي بود . اين سه با هم خيلي دوست شده بودند ! روزي آب برکه کم شد و در حال خشک شدن بود . مرغابي ها تصميم گرفتند آن جا را ترک کنند و به جايي بروند که هم خوش آب و هوا باشد و هم آب و آباداني داشته باشد

ولي چون نمي توانستند دوست شان را تنها بگذارند تکه چوبي پيدا کردند و هر کدام از يک طرف آن گرفته و قصد پرواز کردند و به لاک پشت هم گفتند که با دندان هاي محکمت چوب را بگير و هر چه شنيدي جواب نده وگرنه به پايين پرتاب مي شوي !

وقتي که حرکت کردند تمام کساني که از پايين آن ها را مي ديدند کلي حرف مي زدند و نظر مي دادند !

 يکي مي گفت : “خوب شد نمرديم و پرواز لاک پشت را هم ديديم !” يکي گفت : “اگر لاک پشت پر داشت چه طوري پرواز مي کرد ؟ ” و … بالاخره لاک پشت طاقت نياورد و کاسه ي صبرش لبريز شد و خواست جواب حسادت ها و طعنه ها را بدهد . دهان باز کرد و گفت : “تا کور شود هر آن که نتواند ديد !” اما تا اين را گفت از آن بالا به زمين افتاد و تکه پاره شد . از آن روز به بعد در جواب کساني که از روي حسادت چيزي بگويند گفته مي شود : “تا کور شود هر آن که نتواند ديد !”